پروفایل کاربری

پروفایل مدیریت وبلاگ

فارغ التحصیلان رشته تاریخ ورودی 76 دانشگاه تبریز

نام: فارغ التحصيلان تاريخ 76 دانشگاه تبريز
.........................................................
جنسیت: مرد
.........................................................
محل سکونت:
.........................................................
سن: 0 / 7 / 0
.........................................................
میزان تحصیلات:
.........................................................
شماره تماس:
.........................................................
ایمیل و ای دی یاهو: www.tarikh76@yahoo.com
.........................................................
درباره من: به وبلاگ خود خوش آمدید

نظرات شما عزیزان:

صالح امین پور
ساعت19:16---9 آبان 1394
سلام اقای موسوی عزیز. اگر ممکن هست گروهی در تلگرام تشکیل دهید برای ارتباط با دوستان. این شماره بنده 09188783301

محمد احسانی نیا
ساعت10:34---26 آذر 1392
با سلام خدمت کلیه دوستان و همکلاسیهای قدیمی
خوشحالم که پس از سالها تجدید خاطراتی شد ، امیدوارم حال همگی خوب باشد و در کنار خانواده محترم روزهای خوب و خوشی را سپری کنید.
با آروزی سلامتی و موفقیت دوستان عزیز
محمد احسانی نیا


صبوری
ساعت19:04---8 بهمن 1391
دستها !



یک توپ بسکتبال تو دست من تقریباً 19 دلار می ارزه .

یک توپ بسکتبال تو دست مایکل جوردن تقریباً 33 میلیون دلار می ارزه.

بستگی داره تو دست کی باشه .













یک توپ بیس بال تو دست من شاید 6 دلار بی ارزه .

یک توپ بیس بال تو دست راجر کلمن 4.75 میلیون دلار می ارزه.

بستگی داره تو دست کی باشه .





-------------------------------------------------

یک راکت تنیس تو دست من بدون استفاده است .

یک راکت تنیس تو دست آندره آقاسی میلیونها می ارزه ...

بستگی داره تو دست کی باشه .



-------------------------------------------------

یک عصا تو دست من می تونه یه سگ هار رو دور کنه .

یک عصا تو دست موسی دریای بزرگ رو می شکافه .

بستگی داره تو دست کی باشه .







-------------------------------------------------

یک تیرکمون تو دست من یک اسباب بازی بچگانه است .

یک تیرکمون تو دست داوود یک اسلحه قدرتمنده .

بستگی داره تو دست کی باشه .









-------------------------------------------------

دوتا ماهی و پنج تیکه نون تو دست من دوتا ساندویچ ماهی میشه .

دوتا ماهی و پنج تیکه نون تو دستای عیسی هزاران نفر رو سیر میکنه .

بستگی داره تو دست کی باشه .







-------------------------------------------------

همونطور که می بینی، بستگی داره تو دست کی باشه .

پس دلواپسی ها، نگرانی ها، ترس ها، امیدها، رویاها، خانواده ها



و نزدیکانت رو به دستان



خدا بسپار چون ...

بستگی داره تو دست کی باشه .





-------------------------------------------------

این پیام تو دستای توست .

باهش چی کار می کنی؟



بستگی داره تو دستای کی باشه !



روز خوبی داشته باشی



على پيروتى
ساعت18:34---23 دی 1391
سلام همکلاسى هاى عزيز داداش همچون جانم دکتر پيروتى. خوب کارى کردين براى خودتون وبلاگ ساختين. راستش داشتم تو گوگل اسم خودمو سرچ مىکردم تا شايد مقاله گم شده ام را پيدا کنم که چششمم افتاد به وبلاگتون و کامنتارو داشتم مى خوندم که تحت تاثير نوشته يکى ا, خانماى همکلاسىتون واقع شدم. که گفته يادش به خير جوانيمان... اونوقتا که مىومدم تبريز و شما جوون بودين من نوجوون ولى الان منم 29 سالمه... شماها که تاريخ خوندين خوش به حالتون براتون درکش خىلى راحته انقدر سلسله و خاندانها و ... رو از تو کتاباى چند صد صفحه ايتون شوهر دادين که 20 30 سال مثل اب خوردن واستون.
All the best.


علی
ساعت8:57---13 دی 1391
با سلام خدمت دوستان محترم وهم رشته ای های گرامی ،واقعا اقدام جالب است یادآوری خاطرات گذشه؛ای کاش کسانی که نظرات ودیدگاهایشان را ارسال می کنند عکس نیز به یادگاری بفرستند . هر چند بنده هم کلاسی شما نبودم ویک سال بعد از شما بودم وولی برام بسیار خاطره انگیز است .با سپاس مجدد
یاد باد ان روزگاران یاد باد
علی موسیوند
ورودی تاریخ 77
دانشگاه تبریز


صبوری
ساعت20:45---10 دی 1391
سلام دوست عزیزم آقای موسوی
تولد سید امیر حسین نازنین را خدمت شما وهمسر محترمتان تبریک عرض نموده امیدوارم زیر سایه پدر و مادر عزیزش عاقبت به خیر شوند


صبوری
ساعت23:27---1 دی 1391


آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را

کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند

از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!

که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند
او که یگانه تکیه گاه من و توست !

پس

به "تدبیرش" اعتماد کن

به "حکمتش" دل بسپار

به او "توکل" کن

و به سمت او "قدمی بردار"

تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشینی ...


صبوری
ساعت23:22---1 دی 1391
حکایـت جـاری مـن، تـو، او حکایـت جـاری مـن، تـو، او



من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم

تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی

او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا !



من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم

تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود

او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت !



معلم گفته بود انشا بنویسید

موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت ؟



من نوشته بودم علم بهتر است

مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید

تو نوشته بودی علم بهتر است

شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی

او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود

خودکارش روز قبل تمام شده بود !



معلم آن روز او را تنبیه کرد

بقیه بچه ها به او خندیدند

آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد

هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد

خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته

شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره می خورند

گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت



من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد

تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید

او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید !



سال های آخر دبیرستان بود

باید آماده می شدیم برای ساختن آینده



من باید بیشتر درس می خواندم و دنبال کلاس های تقویتی بودم

تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد

او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرده و دنبال کار می گشت



روزنامه چاپ شده بود

هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت



من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم

تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی

او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود !



من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی؛ کسی را کشته است

تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به کناری انداختی

او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه !

برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!



چند سال گذشت

وقت گرفتن نتایج بود



من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم

تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی همان آرزوی دیرینه ی پدرت

او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود !



وقت قضاوت بود

جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند



من خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند

تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند

او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند !



زندگی ادامه دارد ...

هیچ وقت پایان نمی گیرد ...



من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است !!!

تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است !!!

او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!



من، تو، او

هیچگاه در کنار هم نبودیم

هیچگاه یکدیگر را نشناختیم


صبوری
ساعت14:40---27 آبان 1391
دوره ارزانیست

چه کس می گوید:

که گرانی شده است؟

دوره ی ارزانیست!

دل ربودن ارزان!

دل شکستن ارزان!

دوستی ارزان است!

دشمنی ها ارزان!

چه شرافت ارزان!

تن عریان ارزان!

آبرو قیمت یک تکه نان...

و دروغ از همه چیز ارزان تر...

قیمت عشق چقدر کم شده است!

کمتر از آب روان!

وچه تخفیف بزرگی خورده :

قیمت هر انسان...


صبوری
ساعت21:59---8 مرداد 1391
هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود ، چیزی یاد نگرفتم . . .
***********************
مادرم میگفت عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار شب؛
هزار شب است پشیمانم که چرا یک شب عاشقی نکرده ام
***********************
گاه گاهی به یادت غزلی می خوانم
تا نگویی که دلم غافل از آن عهد و وفاست
خوب رویان همه گر بادل من خوب شوند
خوبِ من، با همه خوبان, حساب توجداست!
***********************
خدایا هر که را عقل دادی ، چه ندادی؟ و هر که را عقل ندادی ، چه دادی؟؟؟
***********************
انسان به اندازه ای که به مرحله انسان بودن نزدیک می شود ،
احساس تنهایی بیشتری می کند.

دکتر شریعتی


صبوری
ساعت18:43---1 مرداد 1391
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!




امین پور
ساعت13:29---17 تير 1391
سلام بر مدیر محترم وبلاگ وهمه دوستان گرامی. خیلی خوشحال بودم که وبلاگی برای دوستان راه اندازی شده که همه را در دنیای مجازی و شاید در دنیای واقعی دور هم جمع کنه . این وبلاگ در ابتدا با چنین هدفی تاسیس شد و قصد اصلیش هم همان بوده وهست.
در اوایل همه با اشتیاق پیگیر بودند و اطلاع رسانی همه جانبه ای صورت گرفت.
این اشتیاق متاسفانه زیاد پایدار نبود و عملا فقط تعداد کمی از دوستان در وبلاگ مطلب می نوشتند و تعداد دیگری از جمله بنده با اشتیاق فراوان از خوانندگانش بودیم.
از همه دوستان می خواهم که با همان علاقه مطالب را پیگیری کنند و نسبت براورد کردن هدف اولیه تاسیس کنندگان که اقدامی خیر خواهانه بود ساعی باشند.
از آقای موسوی درخواست دارم که این مطلب را در صفحه اول قرار دهند


صبوری
ساعت19:46---15 تير 1391

درس زندگی
پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چندشیء رو روی میز گذاشت.وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز روبرداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند.سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد.
سنگریزه هادر بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟
و باز همگی موافقت کردند.بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه رابرداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی روپر کردند.
او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پراست و دانشجویان یکصدا گفتند: 'بله'.
بعدپروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد.در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!'همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت:
'حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که : این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شماهستند:خدا، خانواده تان،فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر ازبین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.
' پروفسور ادامه داد:

'اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان.
اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین،دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.
'یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید:'پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
' پروفسور لبخند زد و گفت: 'خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدرشلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست.



صبوری
ساعت20:44---17 خرداد 1391
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: «من کور هستم لطفا کمک کنید.»

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

« امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! »


وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید؛ خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مایه بگذارید؛ این رمز موفقیت است.... لبخند بزنید!





صبوری
ساعت19:44---16 خرداد 1391
در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند . يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . تخت او در كنار تنها پنجره اتاق بود . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد . آن ها ساعت ها با يكديگر صحبت مي كردند ؛ از همسر ، خانواده ، خانه ، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي زدند .

هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد ، براي هم اتاقيش توصيف مي كرد .بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي گرفت .

مرد كنار پنجره از پاركي كه پنجره رو به آن باز مي شد مي گفت . اين پارك درياچه زيبايي داشت . مرغابي ها و قو ها در درياچه شنا مي كردند و كودكان با قايق هاي تفريحي شان در آب سرگرم بودند . درختان كهن منظره زيبايي به آن جا بخشيده بودند و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي شد. مرد ديگر كه نمي توانست آن ها را ببيند چشمانش را مي بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي كرد و احساس زندگي مي كرد.
روز ها و هفته ها سپري شد .

يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آن ها آب آورده بود ، جسم بيجان مرد كنار پنجره را ديد كه در خواب و با كمال آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه آن مرد را از اتاق خارج كنند .

مرد ديگر تقاضا كرد كه او را به تخت كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را برايش انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد ، اتاق را ترك كرد .
آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بياندازد . حالا ديگر او مي توانست زيبايي هاي بيرون را با چشمان خودش ببيند .

هنگامي كه از پنجره به بيرون نگاه كرد ، در كمال تعجب با يك ديوار بلند آجري مواجه شد
مرد پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ؟

پرستار پاسخ داد : شايد او مي خواسته به تو قوت قلب بدهد . چون آن مرد اصلأ نابينا بود و حتي نمي توانست اين ديوار را ببيند...


صبوری
ساعت19:33---16 خرداد 1391
علل گرایش برخی دختران به مردان پست فطرت
ــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــ

1- فـقـدان اعتماد بنفس و عزت نفس خود مردان. مـردان كمرو از آنـكـه بـه دخـتـر مــورد علاقه خود نزدیك شده و احساسش را بیان كنند هراس دارند. امـا هنـگـامــی كه نزدیك دختر مورد علاقه خود نمیشوند و یا احساسشان را برای آن دختر بیان نمیكنند، چـگونه انتظار دارند آن دختر متوجه آن گردد؟ و یا زمانیـــكه برای خودشان ارزش و احترامی قائل نیستند، چگونه انتظار احترام از دیگران باید داشته باشند؟

2- مردان خیلی خوب بدنبال زنان خیلی خوب هستند اما مــعمولا زنان خیلی خوب نیز مانند مردان خیلی خوب كمرو میباشند. اكنون چگونه ممكن است دو فرد كمرو جرات آن را پـیـدا كـنند و بـه یـكدیگر نـزدیك شوند و باب صحبت را بگشایند؟ همین موقع است كه مردان پررو و بی كلاس از راه میرسند و دختر زیبا را از آن خود میكنند.

3- اعـتـماد بنفس پایین خود دختر. دخترانی كه جذب مردان شرور می گـردنـد مـعـمـولا خـودشـان از اعـتـماد بنـــفس پایینی برخوردارند و همین مســـئله سبب می گـردد آنها رابطه هم وابسته ای با مــردان بد برقرار كنند. معمولا به مـردان خـوب اعتـمـاد ندارنـد و به آنــها خیانت می كنـــند چون می پــندارند لیاقت اینگونه افراد را ندارند و یا رابطه آنها بزودی زود از هم خواهد پاشید. اما به مردان بد اعتماد میكنند و دوسـتـشان می دارنــد چون این مردان مرتبا آنها را تحقیر كرده و بی ارزش بودن آنها را گوشزد میـكنند. برخــی اوقــات دختـــران نــه بخـــــاطر آنــكه به اینگونه افراد دلبستگی دارند به رابطه خود ادامه میدهند، بلكه تحمل این موضوع را نــدارد كه مرد خواهان او نمیباشد و اینگونه میپندارد كه هرگاه فردی وی را طرد كند بی شـك وی بی ارزش است بنابراین می كوشد نظر وی را تغییر دهد.



صبوری
ساعت19:27---16 خرداد 1391
ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.

او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند:

" پروین عزیزم،

عصر امروز به خانه ی تو می ایم تا تو را ملاقات کنم .

با عشق ، خدا "

پروین همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت. با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم همی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: : من که چیزی برای پذیرایی ندارم!". پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط هزار و صد تومان داشت.

با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله اشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به پروین گفت:" خانم ، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"

پروین جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نانها هم برای مهمانم خریده ام."

مرد گفت: " بسیار خوب خانم ، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن یودند، پروین درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " اقا خواهش می کنم صبرکنید" وقتی پروین به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی پروین به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز کرد ، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

" پروین عزیز،

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

با عشق ، خدا "



صبوری
ساعت22:37---13 خرداد 1391
در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست ، برخیز تا بگریند . . .
کوروش کبیر
.
درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند
مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند . . .
.
نصف اشباهاتمان ناشی از این است که وقتی باید فکر کنیم ، احساس می کنیم
و وقتی که باید احساس کنیم ، فکر می کنیم . . .
.
سر آخر، چیزی که به حساب می آید تعداد سالهای زندگی شما نیست
بلکه زندگی ای است که در آن سالها کرده اید . . .
.
وفادارترین زن ها نه موطلایی ها هستند، نه مو خرمایی ها و نه مو مشکی ها
بلکه مو خاکستری ها هستند!
چارلی چاپلین
.
همیشه در زندگیت جوری زندگی کن که ” ای کاش” تکیه کلام پیریت نشود . . .
.
دنیای بیرحمیست
چه زود پیش چشم عزیزانمان ارزان می شویم
چاره کم کردن رابطه ست که لااقل به مفت نفروشنمان . . .
.
چه داروی تلخی است وفاداری به خائن
صداقت با دروغگو
و مهربانی با سنگدل . . .
.
مشکلات امروز تو برای امروز کافی ست، مشکلات فردا را به امروز اضافه نکن . . .
.
اگر حق با شماست خشمگین شدن نیازی نیست
و اگر حق با شما نیست ، هیـچ حقی برای عصبانی بودن ندارید . . .
.
ما خوب یاد گرفتیم در آسمان مثل پرندگان باشیم و در آب مثل ماهیها
اما هنوز یاد نگرفتیم روی زمین چگونه زندگی کنیم
ریچارد نیکسون
.
فریب مشابهت روز و شب‌ها را نخوریم
امروز، دیروز نیست
و فردا امروز نمی‌شود . . .
.
یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود
به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست . . .
.
اگه یه روز حس کردی تو یه زمان، عاشق دونفری ؛ حتما دومی انتخاب کن
چون اگه واقعا عاشق اولی بودی به عشق دومی گرفتار نمیشدی !!
.
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور
و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان . . .
.
برای دوست داشتن وقت لازم است، اما برای نفرت گاهی فقط یک حادثه یا یک ثانیه کافی است . . .
.
گاه در زندگی ، موقعیت هایی پیش میآید که انسان
باید تاوان دعاهای مستجاب شده خود را بپــردازد . . .
.
به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد
اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: “مگه کوری؟”
.
مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی، بدان که زندگی می کنی . . .
.
هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست !
مسئله ، خستگی از اعتماد های شکسته است
.
برای زنده ماندن دوخورشید لازم است .یکی درآسمان ویکی در قلب . . .
.
در جستجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا
زیرا هر آنچه زیباست همیشه خوب نمیماند
امـا آنچه خوب است همیشه زیباست



صبوری
ساعت22:21---13 خرداد 1391
اگر روزی دشمن پیدا کردی, بدان در رسیدن به هدفت موفق بودی!



اگر روزی تهدیدت کردند, بدان در برابرت ناتوانند!


اگر روزی خیانت دیدی, بدان قیمتت بالاست!

اگر روزی ترکت کردند , بدان با تو بودن لیاقت می خواهد

پیش از سحر تاریک است اما تاکنون نشده که افتاب طلوع نکند. به سحر اعتماد کنید!


اگر آفتاب را به نظاره بنشینی، سایه را نتوانی دید.

امروز نخستین روز آینده ی توست.

وقتی یکی از درهای شادی بسته می شود،در دیگری باز می شود،ولی اغلب،ما آن قدر به در بسته نگاه می کنیم،که

در باز شده را نمی بینیم.

آنقدر شکست خوردن را تجربه کنید تا راه شکست دادن را بیاموزید


بادکنک ها همیشه با باد مخالف اوج میگیرند.


برای خود زندگی کنیم نه برای نمایش دادن آن به دیگران.


سفری به طول هزار فرسنگ با یک گام آغاز می شود.

بازنده ها در هر جواب مشکلی را می بینند، ولی برنده در هر مشکلی جوابی را می بیند.

به جای موفقیت در چیزی که از آن نفرت دارم، ترجیح می دهم در چیزی شکست بخورم که از آن لذت می برم(هینز

سیندی).

بادبادک تا با باد مخالف روبه رو نگردد ، اوج نخواهد گرفت.


آن‌چه را که در مزرعه ذهن خود کاشته‌اید درو خواهید کرد.


اگر در جریان رودخانه صبرت ضعیف باشد هر تکه چوبی مانعی عظیم بر سر راهت خواهد شد.

آن که امروز را از دست می دهد ! فردا را نخواهد یافت.

هیچ روزی از امروز با ارزش تر نیست .




صبوری
ساعت22:16---13 خرداد 1391


چنان باش که بتوانی به هر کس بگویی مثل من رفتار کن
و
انسان هر چه بالاتر برود احتمال دیده شدن وصله ی شلوارش بیشتر می شود (( ادیسون ))


هنگامی که درگیر یک رسوایی می شوی ، در می یابی دوستان واقعی ات چه کسانی هستند .(( الیزابت تیلور ))

عشق عینک سبزی است که با آن انسان کاه را یونجه می‌بیند .(( مارک تواین ))


من نمیگویم هرگز نباید در نگاه اول عاشق شد اما اعتقاد دارم باید برای بار دوم هم نگاه کرد .(( ویکتور هوگو ))


هرگز به احساساتی که در اولین بر خورد از کسی پیدا می کنید نسنجیده اعتماد نکنید .(( آناتول فرانس ))

تصمیم خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد .(( پائولوکوئیلو ))

مهم نیست چه پیش آمده ، تحمل کن و اندوه خود را زیر لبخندی بپوشان .( دیل کارنگی )


علف هرزه چیست ؟گیاهی است که هنوز فوایدش کشف نشده است .(( امرسون ))


بردن همه چیز نیست ؛ امّا تلاش برای بردن چرا .(( وئیس لومباردی ))





صبوری
ساعت17:35---8 خرداد 1391
خانم حميدی برای ديدن پسرش مسعود ، به محل تحصيل او يعنی لندن آمده بود او در آنجا متوجه شد كه پسرش با يك هم اتاقی دختر بنام Vikki ‎ زندگی ميكند. كاری از دست خانم حميدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خيلی خوشگل بود.

او به رابطه ميان آن دو ظنين شده بود و اين موضوع باعث كنجكاوی بيشتر او می شد. مسعود كه فكر مادرش را خوانده بود گفت: " من ميدانم كه شما چه فكری می كنيد، اما من به شما اطمينان می دهم كه من و Vikki فقط هم اتاقی هستيم‎ . "

حدود يك هفته بعد‎ ، Vikki پيش مسعود آمد و گفت: " از وقتی كه مادرت از اينجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فكر نمی كنی كه او قندان را برداشته باشد؟

خب، من شك دارم ، اما برای اطمينان به او ايميل خواهم زد‎."

او در ايميل خود نوشت‎ : مادر عزيزم، من نمی گم كه شما قندان را از خانه من برداشتيد، و در ضمن نمی گم كه شما آن را برنداشتيد . اما در هر صورت واقعيت اين است كه قندان از وقتی كه شما به تهران برگشتيد گم شده‎

با عشق،مسعود

روز بعد ، مسعود يك ايميل به اين مضمون از مادرش دريافت نمود‎ : پسر عزيزم، من نمی گم تو با Vikki رابطه داری ! و در ضمن نمی گم كه تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعيت اين است كه اگر او در تختخواب خودش می خوابيد ، حتما تا الان قندان را پيدا كرده بود‎.
با عشق ، مامان


صبوری
ساعت17:30---8 خرداد 1391
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشا یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط، لطفا


صبوری
ساعت17:20---8 خرداد 1391
لائورا هادلند ۲۷ ساله برای تهیه و طبخ این نان غول پیکر از ۶۰۰ قرص نان استفاده کرد.
زن انگلیسی با همکاری ۴۰ تن از دوستان خود در مدت زمان شش ساعته، قطعه‌های نان را با درجه‌های مختلف تست کردند و بعد آنها را در ابعاد مختلف به گونه‌ای پیچیدند که تصویر دلخواه در آن شکل بگیرد.
به گزارش پایگاه اینترنتی آنانوا، وی این نان تست غول پیکر را به عنوان هدیه جشن تولد ۵۰ سالگی به مادرشوهرش داد و او را شگفت زده کرد.
این نان تست در کتاب ثبت رکوردهای گینس وارد شد.
این عروس انگلیسی که خود یک طراح است می‌گوید: ساندرا قطعا برای من تنها یک مادر شوهر نیست بلکه یکی از بهترین دوستانم است و من عاشق او هستم.

ميخوام بگم يه همچين عروسايي تو ايرانم پيدا ميشد خوب بود.


صبوری
ساعت14:25---2 خرداد 1391
10درس جالب از انشتین
- کنجکاوی را دنبال کنید
"من هیچ استعداد خاصی ندارم .فقط عاشق کنجکاوی هستم "
چگونه کنجکاوی خودتان را تحریک می کنید ؟ من کنجکاو هستم. مثلا پیدا کردن علت اینکه چگونه یک شخص موفق است و شخص دیگری شکست می خورد .به همین دلیل است که من سال ها وقت صرف مطالعه موفقیت کرده ام . شما بیشتر در چه مورد کنجکاو هستید ؟
پیگیری کنجکاوی شما رازی است برای رسیدن به موفقیت.

۲ -پشتکار گرانبها است
"من هوش خوبی ندارم، فقط روی مشکلات زمان زیادی می گذارم"
تمام ارزش تمبر پستی توانایی آن به چسبیدن به چیزی است تا زمانی که آن را برساند.مانند تمبر پستی باشید ؛ مسابقه ای که شروع کرده اید را به پایان برسانید .
با پشتکار می توانید به مقصد برسید.

۳ - تمرکز بر حال
"انرژی متمرکز، توان افراد است، و این تفاوت پیروزی و شکست است ."
پدرم به من می گفت نمی توانی در یک زمان بر دو اسب سوار شوی .من دوست داشتم بگویم تو می توانی هر چیزی را انجام بدهی اما نه همه چیز .یاد بگیرید که در حال باشید.تمام حواستان را بدهید به کاری که در حال حاضر انجام می دهید.
۴ - تخیل قدرتمند است
"تخیل همه چیز است .می تواند باعث جذاب شدن زندگی شود .تخیلی به مراتب از دانش مهم تر است "
آیا شما از تخیلات روزانه استفاده می کنید ؟ تخیل از دانش مهم تر است ! تخیل شما پیش نمایش آینده شما است .نشانه واقعی هوش دانش نیست ، تخیل است.
آیا شما هر روز ماهیچه های تخیلتان را تمرین می دهید ؟اجازه ندهید چیزهای قدرتمندی مثل تخیل به حالت سکون دربیایند.

۵ - اشتباه کردن
"کسی که هیچ وقت اشتباه نمی کند هیچ وقت هم چیز جدید یاد نمی گیرد "
هرگز از اشتباه کردن نترسید .اشتباه شکست نیست .اشتباهات شما را بهتر،زیرک تر و سریع تر می کنند، اگر شما از آنها استفاده مناسب کنید . قدرتی که منجر به اشتباه می شود را کشف کنید .
من این را قبل گفته ام و اکنون هم می گویم ، اگر می خواهید به موفقیت برسید اشتباهاتی که مرتکب می شوید را سه برابر کنید .

۶ - زندگی در لحظه
" من هیچ موقع در مورد آینده فکر نمی کنم ،خودش بزودی خواهد آمد"
تنها راه درست آینده شما این است که در "همین لحظه" باشید .
شما زمان حال را با دیروز یا فردا نمی توانید عوض کنید .،بنابراین این از اهمیت فوق العاده برخوردار است، که شما تمام تلاش خود را به زمان جاری اختصاص دارید .این تنها زمانی است که اهمیت دارد ، این تنها زمانی است که وجود دارد .

۷ - خلق ارزش
" سعی نکنید موفق شوید ، بلکه سعی کنید با ارزش شوید "
وقت خود را به تلاش برای موفق شدن هدر ندهید،وقت خود را صرف ایجاد ارزش کنید .اگر شما با ارزش باشید ،موفقیت را جذب می کنید.
استعدادها و موهبت هایی که دارید را کشف کنید ، بیاموزید چگونه آن استعدادها و موهبت های الهی را در راهی استفاده کنید که برای دیگران مفید باشد .
تلاش کنید تا با ارزش شوید و موفقیت شما را تعقیب خواهد کرد .

۸ - انتظار نتایج متفاوت نداشته باشید
"دیوانگی : انجام کاری دوباره و دوباره و انتظار نتایج متفاوت داشتن "
شما نمی توانید کاری را هر روز انجام دهید و انتظار نتایج متفاوت داشته باشید ،به عبارت دیگر، نمی توانید همیشه کار یکسانی (کارهای روزمره) را انجام دهید، و انتظار داشته باشید متفاوت به نظر برسید.برای اینکه زندگی تان تغیر کند، باید خودتان را تا سر حد تغییر افکار و اعمالتان م


صبوری
ساعت17:59---24 ارديبهشت 1391
سیزده خط برای زندگی



1- دوستت دارم نه به خاطر شخصیت تو بلکه به خاطر شخصیتی که من هنگام با تو بودن پیدا میکنم



2- هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد هرگز باعث اشک ریختن تو نمی شود



3- اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد



4- دوست واقعی کسی است که دست تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند



5- بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی هرگز به او نخواهی رسید



6- هرگز لبخند را ترک مکن حتی وقتی ناراحتی چون هر کسی امکان دارد عاشق لبخند تو شود



7- تو ممکن است در دنیا یک نفر باشی ولی برای یک نفر تمام دنیا هستی



8- هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند نگذران



9- شاید خدا خواسته که ابتدا بسیاری از افراد نامناسب را بشناسی سپس شخصی مناسب را , به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی



10- به چیزی که گذشت غم مخور به انچه پس از ان آید لبخند بزن



11- همواره افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کن فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی

12- خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را میشناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد



13- زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری

گابریل گارسیا مارکز



امین پور
ساعت11:05---5 ارديبهشت 1391
سلام به همه دوستان گرامی. من تعهد دارم که به وبلاگ سر بزنم و هر روزه ساعت دوازده و نیم تا یک مطالب عزیزان را می خوانم. متاسفانه در دو هفته گذشته در بیمارستان بستری بودم این امکان فراهم نشد . از این جهت از دوستان پوزش می طلبم. از آنجایی این وبلاگ تنها کانال ارتباطی ماست ، خیلی ناراحتم که می بینم همیشه افراد زیادی از آن بازدید می کنند اما تعداد کمی از دوستان مطلب می نویسند. از همه همکلاسی های عزیز درخواست دارم از حال و روز خود و خانواده اطلاعاتی ارائه نمایند. بودنمان باعث سرور است نه کارمان ....

اما حالا دلم می‌خواهد بهانه‌ای باشد برای فراموش کردن


زینت حسین پور
ساعت9:13---27 فروردين 1391
سلام به همکلاسیهای سابق و دوستان و همکاران جدید
دیدار دوباره در دنیای مجازی مبارک
یادش بخیر روزهای اول دانشگاه نمیدونستیم به هم سلام کنیم یا نکنیم.
یادش بخیر اقای پیروتی مچ من و لیلا را در بازار شمس گرفت.یادش بخیر اقای موسوی در کلاس استاد عربی را از داخل کلاس میزد اون بیچاره هم همش میگفت بفرمایید.یادش بخیر زیور به خودش میگفت ملکه و دست به سیاه و سفید نمی زد.یادش به خیر به عایشه میگفتیم رزق و روزی.یادش بخیر به همکلاسیهای پسر میگفتیم عتیقه ها .یادش بخیر سر کلاس دکتر اصفهانیان نوبتی میرفتیم کسایی که کلاس 8 صبح میرفتن می اومدن بقیه رو بیدار میکردن برن کلاس 10 و خودشون دوباره میخوابیدن.یادش بخیر شکوفه تا ترم اخر میگفت انصراف میدم.یادش بخیر زینب کرمانشاهی زیبا با عاشقای سینه چاک.یادش بخیر دکتر نائبیان میگفت ادرس زن روژه گارودی را هم داره.یادش بخیر بچه ها جوانیهایمان.یاد باد انکه سر کوی توام منزل بود دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ - ] [ - ] [ فارغ التحصيلان تاريخ 76 دانشگاه تبريز
]
[ ]